سانلیسانلی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

عروسکم سانلی

اولین نقاشی

یکی از قشنگترین نقاشیهایی که مامانی تو زندگیش دیده ،اولین خط خطی هایی بود که تبدیل شدن به یه آدم که وقتی مامان نبود خودت تو تنهاییات کشیده بودی. وای عزیز دل مامان بقدری ذوق کردم که بزرگترین نقاشها وقتی گالری نقاشیشون کامل فروش میره اینقدر ذوق نمیکنن.قربون خدا برم که با من مامان و کلی مامان طفلکی دیگه کاری کرده که خط خطیه بچه هامون میشه بزرگترین خوشحالیمون،،خندیدن و تفریح بچه هامون میشه تفریح خودمون،غذا خوردن نی نی هامون میشه یه احساس سیری لذت بخش ،دستشویی رفتن به موقع میشه سبب ارامشمون ،وقتی اونا خوب میخوابن ما سر حالیم،وقتی میخندن میخندیم،اگه گریه کنن پا به پاشون اشک میریزیم ،وقتی بهشون توجه میشه انگاربه خودمون...
24 آذر 1390

تولد3 سالگی

سلام عزیز دل مامانی قربونت برم که اینقدر عسلی. میدونی این چند وقتی که نت ما قطع بود یه عالمه خوش بحالت شده بود و یه عالمه خوش گذروندی و من نتونستم بنویسم؟  ولی حالا که وصل شدیم مامانی مگه نه؟یکی یکی می نویسمشون .     گل مامان تولدت مبارگ عروسکم   اولیش اینکه،چون تولد دختر گلم یعنی ١٦ اذر وسط محرم بود مجبورشدیم اول اذر یه تولد کوچولو ،اما خوشگل برای دخترم بگیریم .خوب بود فقط یه بدی که داشت نتونستم عکسهای قشنگی ازت بندازم خیلی غصه خوردم ،ولی یه چندتاییش بد نشده که برات میذارمشون اخه هم دوربینمون تنظیم نبود و هم اینکه سه تا تولد با هم خوب خیلی شلوغ میشه کنترل از دست ادم در میره .اول قرار بود فقط تولد سانی باش...
23 آذر 1390

بلدی مسکاک بزنی؟

عروسک من خیلی دختر تمیزیه ،شبها تا به قول خودش مسکاک و خمیر مسکاک نزنه هرگز نمی خوابه حتی اگر مامانش از خستگی دندونای خودشو مسکاک نزنه سانی خانوم مجبورش می کنه که دندونای اونو حتما بشوره  البته اینجوری نبودها مامانی با سعی و کوشش فراوان عادتش داد .یادمه هزارتا ترفند زدم از قصه گفتن و جایزه خریدن و... اخرین بازی که کردیم بازی کشتن چیزهایی بود که سانی خورده بود .مامان میگفت لباسه که خوردی یا کفشه یا کتابه یا میز و هر چیز غیر قابل خوردن ،تو دندونته سانی بذار درش بیارم ،غش میکرد از خنده میگفت ادم که لباس نمیخوره ،کتاب نمیخوره و با همین ترفند یه مسواک حسابی میزد البته کوچولو بود الان دیگه سخت تر میشه سر کارش گذاشت. حالا اموزش مسکاک زدن...
23 آذر 1390

غذا خوردن سانلی

دقیقا 30 اردیبهشت که شما 5 ماه و نیمه شدی شروع کردم به غذای کمکی.زود بود ولی دکتر مرندی گفت بخاطر کمبود وزنت بهتره زودتر شروع کنیم مامانی چرا صندلی رو میخوری؟       ...
21 آذر 1390

نصف جهان

دو هفته مونده بود که تابستان تموم بشه که تصمیم گرفتیم یه مسافرت ٣-٤روزه داشته باشیم.رفتیم اصفهان.خوش گذشت. اینم عکساش. سی و سه پل:   دوستتون دارم بابایی رو بیشتر از تو و تورو بیشتر از بابایی     در راه برگشت یه سری هم به کاشان زدیم که شما خیلی بهت خوش گذشت چون کلی اب بازی کردی .توی حمام فین پر از فواره بود که از همشون یه کوچولو اب می یومد و شما توی تک تک اونها دستهاتو شستی و همین اب بازیه شما باعث شدکه از اول تا اخر باغ رو حدودا نیم ساعته طی کردیم   ...
21 آذر 1390

یک روز هواخوری

پنجشنبه بود که با زنگ مامان زری بیدار شدیم:{سریع اماده بشین با دایی حمید بیاین پارک جنگلی برای نهار}.ما هم با شوق و ذوق فراوان و بعد از نظر خواهی از با با مهدی که فرمودند به علت مشغله زیاد نمی تونند ما رو همراهی کنند صبحانه خوردیم و اماده شدیم و این اولین باری بود که بدون بابا مهدی بیرون رفتیم بابا مهدی بی تو هرگز   عروسک مامانی بعد از کلی کنکاش در طبیعت و لذت بردن از همه چیزهایی که دورو برش بود و بعد از ناهار نخوردنهای همیشگی خسته نشد و بازهم به بازی کردنش ادامه داد تا به اینروز افتاد :   بهت گفتم سانی مامانی گوشه دهنت ماستی شده بیا تمیزش کنم گفتی ماستی باشه مگه چی می شه .مگه چی می شه تیکه کلام...
21 آذر 1390

اجازه می دی فدات شم

پنجشنبه رفتیم شمال .وای عروسکم مثل یه دسته گل بودی خانوم و ساکت و زیبا.عاشقتم. بسیار بهمون خوش گذشت . وجود سانلی و هوای بسیار عالی و ارامش دریا با ساحلی خالی از مسافر که غروق شده بود برای جمع سه نفره ما .همه اینها دست به دست هم داد که یه مسافرت دلچسب داشته باشیم.خداجونم بابت تمام نعمتهات ممنونیم.و از همه بیشتر بخاطر نعمت داشتن یه عروسک دوست داشتنی ببخشید عروسک خانوم یا کسی به شما یاد داده اینجوری ژست بگیرین یا فشن شو زیاد می بینین یا خودت اینقدر عسلی کدومش؟ اخر شب رفتیم لب ساحل بابایی اتیش روشن کرد .اولش یه کم از اتیش می ترسیدی می گفتی یه دفعه می سوزم ولی بعدش مدام م...
21 آذر 1390

نمایی از اتاق عروسکم

مامانی خوشگل ،توی این پست می خوام چند تا عکس از اتاقت بذارم تا وقتیکه بزرگ شدی یادت بمونه که اتاقت چه شکلی بود و من و مامان زری با چه عشقی تک تک وسایلتو برات انتخاب کردیم.چون مطمئنا تا یکی دو سال دیگه هیچی توی این خونه سالم نمی مونه از بس شما تخریب گرین ،فدای سرت مامانی هر چی رو دوست داری خراب کن بابا مهدی زنده باشه           دیروز یه کوچولو سرما خورده بودی گفتم سانی مامان دارم غذا درست می کنم بوی سرخ کردنی میاد برو تو اتاقت درم ببند تا کار مامان تموم بشه از اونجایی که خیلی خانومی با رضایت کامل پذیرفتی، چند دقیقه که گذشت دیدم اصلا صدات نمیاد دلم شور افتاد اومدم دیدم نشستی تو...
21 آذر 1390

ماجرای من و دخترم

سلام عزیز دل مامانی.میدونی دیروز چیکار کردی؟وای وای وای دیروز رفتم توی بالکن که لباسهارو که شسته بودم پهن کنم که یه شیطون ناقلا اومد درو از پشت قفل کرد ،وای حالا مامانی تو این سرما چیکار کنه داشتم کم کم یخ میزدم هیچ کاری هم از دستم بر نمیومد ، فکر کردم داد بزنم همسایمونو صدا بزنم شماره مهدی رو بدم یه زنگ بزنه مهدی بیاد درو باز کنه ولی تا اون موقع که بابا برسه من یخ میزدم .صدات زدم گفتم درو باز کن ولی می دونستم بی فایده اس چون زورت نمی رسید،گفتم مامی برو گوشکوب رو از تو کشو اشپزخونه بیار بزن روش ،رفتی بیل پلاستیکی خاک بازیتو اوردی در واقع داشتی بازی می کردی بجای اینکه کمک من بکنی منم از روی درموندگی خنده ام گرفت...
21 آذر 1390

تفریحات سالم

حدودا دو هفته پیش یعنی قبل از بارشهای برفی چند روز اخیر سانلی رو بردیم برف بازی،که البته با کمبود شدید برف مواجه شدیم اخه هنوز زود بود من گفتم که الان برف نیست ولی جمع توافق کردند بریم برای هواخوری .خیلی خوش گذشت مخصوصا به عروسکم اصلا هر جا ثنا باشه سانی کیف میکنه،قربونت برم مامانی که هر جا که به شما خوش بگذره به ما هم خوش میگذره اصلا دیگه یادم رفته که خودم از چه چیزی خوشم می یاد و از چه چیزی بدم می یاد   سانی اینجا برف رفته تو آستینت خیلی هم بدت اومد تو جیغ میزدی من عکس می گرفتم به من میگن مادر نمونه شما از آفتاب خیلی فراری هستی اینجام داری میگی مامانی چرا عینک منو نیووردی.؟قربون اون چشمات بشم که دارن اذیت میشن ...
21 آذر 1390